محل تبلیغات شما

ساوا در مهتاب




همیشه حس می‌کردم به خاطر اخلاقمون ما با هم دعوا نمیکنیم؛ خودش هم همین رو گفت؛ به زهرا هم همین رو گفتم. ولی همیشه کنجکاو بودی بدونی سرچی ممکنه حرفتون گیر کنه؟ دقیقا و میدونی امشب یک سوتفاهم پیش اومد؛ خیلی الکی. شوخیم رو جدی گرفت :( به همین سادگی. این یک اولین باره که قطعا دلم میخواد آخرین بار باشه. چرا؟ واقعا انتظار نداشتم جدی بگیره؛ ناراحت شدم. من حرف جدیم رو همیشه مستقیم میگم و شوخیم کاملا شوخی و خالی از نیش و کنایه اس. فکر میکردم میدونه. چرا فکر میکردی میدونه؟ نمیدونم :( و میدونی در همین حین حس خیلی بدی داشتم؛ انگار شکی که گاهی به حسم داشتم کاملا از بین رفت. خب، حالا مطمئن شدی که حسی داری یا حسی نداری؟ میدونی الآن مطمینم که کاملا درگیرشم.





میدونی من وقتی ناراحتم با سرگرم کردن خودم حالم رو خوب میکنم. اگه خیلی ناراحت باشی چی؟  اگه به حدی باشه که حتی حوصله ی خودم رو هم نداشته باشم، میخوابم. معمولا با خوابیدن حالم خوب میشه. اگه نشه هم عجله ای نیست؛ چند روز که بگذره و از علت فاصله بگیرم خوب میشم. خب؟ میدونی میخوام بگم من میدونم چطوری حال خودم رو خوب کنم ولی وقتی یکی که دوستش دارم، به هر طریقی باعث میشه حالم خوب بشه، حس خیلی خوشایندی بهم میده. 






میدونی من وقتی ناراحتم با سرگرم کردن خودم حالم رو خوب میکنم. اگه خیلی ناراحت باشی چی؟  اگه به حدی باشه که حتی حوصله ی خودم رو هم نداشته باشم، میخوابم. معمولا با خوابیدن حالم خوب میشه. اگه نشه هم عجله ای نیست؛ چند روز که بگذره و از علت فاصله بگیرم خوب میشم. خب؟ میدونی میخوام بگم من میدونم چطوری حال خودم رو خوب کنم ولی وقتی یکی که دوستش دارم، به هر طریقی باعث میشه حالم خوب بشه، حس خیلی خوشایندی بهم میده. 






یکساله که میخوام این کار رو انجام بدم ولی هر دفعه یا شروعش رو به تاخیر میندازم یا یکم بعد از شروع ازش دست میکشم. چرا اینکار رو میکنی؟ مگه نمیخوای زندگی کنی؟ میخوای فقط زنده بمونی و برده ی بقیه باشی؟ نه من اینا رو نمیخوام؛ میخوام شروع کنم، حتی میز خریدم، نور اتاق رو درست کردم، کتاب خریدم، برنامه ریزی کردم. خب، پس همه چیز رو اماده کردی ولی شروع نکردی، نه؟ آره همینطوره. امشب حتی آهنگش رو هم دانلود کردم و یک دفترچه ی دیگه برداشتم. باید شروع کنم. باید شروع کنم. باید شروع کنم. باید شروع کنم. باید شروع کنم. باید شروع کنم. باید شروع کنم. باید شروع کنم. باید شروع کنم. باید شروع کنم. باید شروع کنم. باید شروع کنم. باید شروع کنم. باید شروع کنم. باید شروع کنم. باید شروع کنم. باید شروع کنم. باید شروع کنم. باید شروع کنم. باید شروع کنم. باید شروع کنم. باید شروع کنم. باید شروع کنم. باید شروع کنم.




میدونی امروز که واسه تمدید قرارداد رفته بودم رئیسمون گفت باید واسه خودم دنبال شوهر بگردم  :|  مدت قراردادم هم از همیشه کمتره. خب؟ حس خوبی ندارم. خب، اون که حرف بدی نزده، گفته به فکر زندگی شخصیت هم باشی. آره، ولی یک چیزایی هست که باید در نظر گرفته بشن. میخای اول پیام و بعد گوینده ی پیام رو بررسی کنیم؟ آره، خوبه.

۱ـ چی گفته؟ گفت به فکر ازدواج باش؛ یک نفر مناسب که فرهنگش به فرهنگت میخوره پیدا کن. واسه این کار هم سعی کن بیشتر توی جامعه باشی.

خب، نظرت راجع به این گفته ها چیه؟ به نظرم جمله ها سیر منطقی دارن. اگه کسی بخواد ازدواج کنه باید یک فرد مناسب پیدا کنه و یک راهش هم حضور داشتن در جامعه و دیده شدن هست. ولی آلان مئله اینه که آیا ازدواج واسم مطرح هست؟اگه اره یا نه دلیلش چیه؟ خب، جوابت چیه؟ نمیدونم. در واقع شرایط اقتصادی، فرهنگ و اخلاق جامعه باعث میشه جوابم منفی باشه؛ این روزا به کسی نمیشه اعتماد و تکیه کرد؛ اقتصاد هم که قربونش برم. خب، در شرایط ایده‌ال جوابت چیه؟ اگه شرایط اقتصادی خوب باشه و فرد مناسبی هم پیدا کنم بدم نمیاد ولی دوتا نکته هست؛ من هیچ وقت بچه نمیخوام. فرد مناسب هم باعرضه، باصداقت، متعهد و چندتا مورد دیگه هست. میدونی یک چیز دیگه هم هست گاهی حس میکنم دارم زیادی به ام۲ وابسته میشم؛ همیشه ازش مشاوره میگیرم و نظرش رو میپرسم، با همکاری اون فرام رو مرتب میکنم کاری که قبلا اینجا خودم راحت انجام میدادم، همه چیز رو براش تعریف میکنم و باهاش درددل میکنم کاری که هیچ وقت به جز با "ام" انجام نمیدادم. نمیدونم حسم درسته یا اشتباه؛ نمیدونم تا کجا باهام میاد :( علاوه بر اینا یک چیز دیگه هم هس؛ من خیلی حرف بقیه روم اثر میذاره؛ دوباره این رو به عینه دیدم :(

خب، گوینده رو بررسی کنیم. کی گفته؟ رئیس. رئیس آدمیه که حتی شوخیش هم جدیه و زمینه ی خاصی داره. در واقع هر حرفی که میزنه یک منظوری پشتش هست. نکته ی بعدی اینه که به نظرم رئیسها کارمند مجرد رو بیشتر میپسندن، نظرت چیه؟ نمیدونم، شاید. وقتی هم داشت برگه ی تمدید قرارداد رو امضا میکرد انگار شک داشت، احتمالا روی مدتش که مثل همیشه بزنه یا مثل الآن که زد کمتر بزنه. 

اینا و البته اوضاع مملکت باعث میشه فکر کنم گزینه ی تعدیل نیروی بیشتر رو روی میزش داره. البته شاید هم به خاطر درگیری با نیروهای قبلی میخواد بیشتر احتیاط کنه. 

خب، میدونی که اینا احتمالاتیه که وجود داره. ولی الآن کاری که میخوای بکنی چیه؟

 میخوام زندگیم رو بکنم. من همینم. جامعه ی ما همینه. اگر هم بعدا غذرم رو خواستن به این فکر میکنم که چیکار کنم. الآن نمیخوام واسه فردای نیومده خودم رو نگران کنم. 

من برنامه های خودم رو پیش میبرم. الن کولتیوه نتخ ژغدن 





سه شنبه که بهش گفتم میتونه، قشنگ معلوم بود جا خورده. اصلا انتظارش رو نداشت. من سر حرف اولم هستم ولی میدونی دوست ندارم دیگه انجام بشه. 

این یک "اولین بار" نیس.


سئوال سخت رو هم که سه شنبه نپرسیدم، چهارشنبه پرسیدم. حس میکنم اگه حضوری پرسیده بودم بهتر بود و حس رضایت بیشتری داشتم.






مثلث

میدونی یکم احتیاج دارم فکر کنم؛ اینروزا خیلی عصبی ام و طبق معمول هیچ کس نیس باهاش حرف بزنم. خب، فدات شم تو همیشه من رو داری؛ چرا دنبال کس دیگه ای میگردی. آروم باش قربونت برم. من گوش میکنم. من همیشه باهاتم، من پشتتم. 

خب، بیا باهم بررسی کنیم: اگه سه تا محور اصلی در نظر بگیرم: من، شغل، خانواده. من = خودم + ام۲ / شغل خودشه / خانواده = سازی + خونه. الآن چندتا مسئله وجود داره: ۱ـ شغلم این روزا خیلی اعصاب خورد کن و پرفشاره. ۲ـ خونه سراغم رو نمیگیره. ۳ـ سازی حتی ۵ دقیقه صبر نکرد تا برسم. اینا چیزاییه که روی خودم و ام۲ تاثیر میذاره. میدونی که نباید اینطور باشه. دفتر همیشه مسخره و حال به هم زن بوده؛ خونه هیچ وقت من رو دوست نداشته و سازی همیشه خودخواه بوده. اینا که تازه نیس. قربونت برم الآن فقط خودت مهمی. باید خودت رو هرچی بهتر برای امتحان آماده کنی. به نمره اش احتیاج داری. الآن تمرکز اولت اونه. میدونی به کتابها و برنامه ریزیم شک کردم:( اشکال نداره فدات شم، امشب بررسیشون کن دوباره. اونایی که مهم نیست رو بذار کنار، وسواسی نباش. میدونی احتمالا تا دو یا سه روز دیگه حقوق میدن؛ اگه امروز دوشنبه باشه شاید تا ۴شنبه واریز بشه. ۴شنبه یا شنبه میرم ثبت نام میکنم. آره خوب فکریه، اینطوری دیگه هیچ چیز تمرکزت رو به هم نمیریزه. میدونی میخوام واسه ثبت نام حضوری برم. به نظرت ام۲ رو هم ببرم؟ نمیدونم، بذار ببینیم تا اون روز چی پیش میاد. ولی الآن اول غذا رو درست کن، شام بخور و برو سراغ کتابها.






باورم نمیشه که دو هفته از اردیبهشت گذشته و فقط دوتا مطلب نوشتم. چیزی اتفاق نیفتاده؟ فکری نداشتم؟ برنامه ای؟ کاری؟ جایی؟ چیزی؟


الان که فکر میکنم روزی که رفتیم دوچرخه سواری باهاش درباره ی سیسی،  پول و طرحی که پیاده کردم صحبت کردم. اون روز هم که رئیس احضارم کرد و مجبورم کرد طرحش رو قبول کنم. همون موقع پیام دادم و بهش گفتم. تا عصر هم فکر کردم و تصمیمم رو شب بهش گفتم. ولی هنوز اجراش نکردیم. فردا کارتم رو بهش میدم تا یکشنبه یا هر روزی که تونست انجام بده. آیا شرایط مملکت مهمه؟ نه، راه دیگه ای ندارم.


چهارشنبه رفتم خونه زهرا. خونشون خوب بود، دنج و قشنگ. ازم پرسید پس وقتی ازدواج کنین میاین سمت ما. من نمیدونم چه اتفاقی میفته و کار به کجا میرسه. فقط امیدوارم خوب باشه.





حس میکنم وقتی میام خونه یک ادم دیگه میشم؛ احساسات، رفتارهام همه چیز. مثلا همینکه همش میخوابی؟! آره، اینم یکی از مثالهاشه. مثال دیگه اش اینه که بیشتر دلتنگ ام۲ میشم یا همش حس میکنم بهم بی‌توجهه :( چرا اینطوری میشی؟ حتی میدونی بیشتر به این فکر میکنم که چون اون راجع به مسائلش با من حرف نمیزنه منم نباید باهاش راجع به همه چیز حرف بزنم. باید مثل خودش باشم :(( 





میدونی دو تا مورد هست که اذیتم میکنه؛ اول اینکه حس میکنم خیلی غرق شدم، دوم اینکه انگار دارم دوباره اشتباه بیست و پنج تا سی سالگیم رو تکرار میکنم. خب، میخوای دونه دونه بررسیشون کنیم؟ آره، خوبه.

مورد اول، غرق شدن بیش از حد؟ آره. میدونی حس میکنم از تعادل دور شدم. همش منتظر پیامم؛ دیر و زود شدنش حالم رو بد و خوب میکنه؛ حس و روحیه ام تابع اون شده، تابع توجهی که انتظار دارم. استقلال حسی و عاطفیم از دست رفته. من اینطوری نبودم. دوست نداشتم اینطوری باشم. غرق شدن اشتباه مهلکیه. درسته، موافقم. این رفتار درست نیست. به نظرت باید چیکار کنیم تا به تعادل برگردیم. ولی قبل از اون، تعادل رو باید تعریف کنیم. حالتی که دوست داری چطوریه؟ دوست دارم از نظر عاطفی مستقل از اون باشم نه وابسته اش. کنترل احساسات و حال و هوام دست خودم باشه. در واقع میخوام حال خوب و بدم متاثر از خودم باشه و واسه خودم بس باشم. اون هم فقط حال خوبم رو بهتر کنه. خب، یک سئوال دیگه. چرا میخوای این شرایط رو تغییر بدی؟ چون از اون آدم مستقلی که بودم بیشتر راضی ام. بیشتر بهم خوش میگذشت، عاقلانه رفتار میکردم و درگیر و نگران سرانجامش نبودم و به راحتی افسرده نمیشدم یا اگه میشدم سطحی بود و زود تموم میشد. پس من میخوام به اون روزا برگردم. خب، از کجا شروع کنیم و چه کارهایی انجام بدیم؟ پیام دادن و منتظر جواب دادن ممنوع. افتتاح و اختتام روز کافیه. نشون دادن احساسات بیش از حد و داشتنشون همه چیز رو خراب میکنه، توی دامش نیفت. وقتی میاد سراغم؟ میتونی آگاهانه رفتار کنی و بگی این اشتباهه. ذهنت رو متوجه خودت و چیزای دیگه ای که دوست داری بکن. مرور صحبتها و عکسا هم اون موقع خطرناکه. اون موقعهایی که بهت حمله میشه مثل همیشه میتونی به اینجا نوشتن پناه ببری. میدونی وقتی مدام احساسات رو بروز میدی هم عادی میشن واسه اش و هم اون نیازی نمیبینه برای جلب توجه و احساساتت کاری بکنه، فرصتش رو هم پیدا نمیکنه. خوشیتندار باش قربونت برم. 

مورد دوم چی بود؟ میدونی من از اون پنج سال هیچ خاطره ای ندارم. هیچکاری نکردم. نمیخوام دوباره تکرارش کنم. خب، امتحان کیه؟ یکی شهریور که میشه تقریبا سه ماه دیگه و یکی هم تقریبا سه ماه بعدش. یعنی کلا تا دی که میشه تقریبا هفت ماه دیگه درگیرم. خب، وایسا یکم فکر کنم . دوهفته یکبار که میری خونه، میشه اون یکشنبه هایی که جمعه ی قبلش نرفتی استراحت کنی. البته بعد از تموم کردن این مرحله. واسه یک هفته مرخصی هم نصفش اینجا باش و نصفش برو خونه یا مسافرت. یک هفته هم که بعد از امتحان اول استراحت داری. واسه بعدش هم بعدا تصمیم میگیریم. ولی میدونی فدات شم هفت ماه زیاد نیس و این واقعا آخرین شانسه. تحمل کن قربونت برم.




تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها